باد می‌آید. برف‌ها را می‌پاشد لای مژه‌هایم. هوا تاریک شده. گوشه‌ی کت بابا را گرفته‌ام، فشار می‌دهم و پاهایم را محکم می‌کوبم توی برف.

غلامرضا پشت سر ما می‌آید. می‌گوید:‌ «همین جاها بود به خدا.»

بابا سرفه می‌کند. تفش را می‌اندازد روی برف‌ها. رد می‌شویم.

پشت دستم را می‌مالم به کت بابا. یخ کرده...ها می‌کنمش. بابا می‌گوید: «نمی‌رسیم. جاده را گم کرده‌ایم.»

غلامرضا ساکت است. برمی‌گردم و از لای پلک‌هایم نگاهش می‌کنم. کلاهش را کشیده تا بالای ابروهای پرپشتش که دانه‌های برف آن را پوشانده.  نگاهش به آن دورهاست. دنبال جاده می‌گردد.

خودش به بابا اصرار کرده بود میانبر بزنیم. گفته بود راهش را بلد است و زودتر می‌رسیم. حالا فقط برف است و بیابان.

کلاهم را کشیده‌ام روی پیشانی‌ام. یقه‌ی بلوزم گشاد است. برف می‌نشیند پشت گردنم. مورمورم می‌شود. دماغم یخ کرده. هوا تاریک‌تر شده. گوشه‌ی کت بابا را می‌کشم و می‌گویم:‌ «پاهام خواب رفته.»

بابا بغلم می‌کند. لنگه کفشم توی برف جا می‌ماند. غلامرضا خم می‌شود برش می‌دارد.

بابا نفس نفس می‌زند. می‌گوید: «هیچ آبادی‌ای این دور و بر نیست.»

بخار داغ دهانش می‌خورد به گردنم. سرم را روی شانه‌ی بابا می‌گذارم. غلامرضا را می‌بینم که پشت سر بابا می‌آید و قدم‌هایش را جای قدم‌های بابا که روی برف مانده می‌گذارد.

رنگش پریده و دارد پوست‌های دور ناخنش را با دندان می‌کند و تف می‌کند روی برف‌ها، خوابم می‌آید، چشم‌هایم را می‌بندم.

***

پاهایم گرم شده. بوی غذا می‌زند توی دماغم. شکمم به قار و قور می‌افتد. انگار دراز کشیده‌ام. چیز نرمی مثل بالش زیر سرم است. صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی می‌آید. دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم. هنوز خوابم می‌آید.

صدای بابا را می‌شنوم.

 
  • - «دستت درد نکند!»
غلامرضا دماغش را بالا می‌کشد و می‌گوید: «‌خدا رحمتش کنه!»

صدای مردی را می‌شنوم که می‌گوید: «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!»

بابا می‌گوید: «‌پس این‌جا را وقف کرده؟»

صدای مرد می‌آید: «بله! برای مسافرا و توی راه مونده‌ها.»

مرد می‌گوید:‌ «بچّه رو بیدار کنین، الان سفره میارم. صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم. منتظرم بابا صدایم کند تا چشم‌هایم را باز کنم. بابا می‌گوید: «پس وقف کرده!»

غلامرضا چیزی نمی‌گوید. معنی وقف را نمی‌فهمم. توی دلم می‌گویم: «چقدر خوب! و چشم‌هایم را باز می‌کنم.»


منبع: مجله باران